دکتر امین عربی؛ بشر آمیختهای از جسم (خشکی) و جان (دریا) است. مولانا این حقیقت را به زیبایی و با مثالی بینظیر در قالب ویژگیهای ذاتی اردک بیان میکند. در عالم زیستشناسی اردک در خشکی و دریا زندگی میکند. انسان در دریای فکر و اندیشه میتواند در خشکی که مجموعهای از علوم تجربی است و سلامت جسم و راحتی تن و کشف قوانین حاکم بر طبیعت مادی و بهره مندی و سعادتمندی دنیوی را تضمین میکند، سفر کند و به عادت به خشکی داشته باشد، یا در دریای معرفت و کشف حالها و نیای جانها سیر کند.
انسان به خشکی عادت دارد و اغلب او را از دریا و غرق شدن میترسانند یا خود میترسد. در طول تاریخ و برای همه ملت ها، اندیشیدن در فضای علوم ماده بی خطرتر بوده از اندیشیدن در علوم معنوی و سیر در فضای روحانی.
اردک مثال زیبایی است که مولانا از آن بهره میبرد برای بیان امکانِ داشتنِ توانمندی زیستن در خشکی و دریا.
زیبایی داستان جایی است که اردک خلق شده توسط مولوی از اصل و نسب خود بیخبر است، در خشکی به دنیا میآید از نزدیکی و ورود به دریا منع میشود، غافل از اینکه اصل و اساس آن از دریا است.
مولوی حکایت میکند: روزی یک مرغ خانگی در میان تخمهای خود یک تخم اردک را پروراند و بنابراین برای جوجه اردک، حکم دایه را داشت. مرغ، بچههای خود را از رفتن در آب بر حذر میداشت از ترس غرق شدن. ولی چون ذات اردک (بط) با دریا است وقتی دریا را دید، وارد آب شد و از آب دریا تغذیه نمود.
اینکه اردک در خشکی زندگی کند به دلیل تمایل دایه اش (مرغ) بود و شایسته است دایه را که مانند یک اسب لنگ (بدرایه) است رها کرد و در دریای زلال که ذات اوست وارد شود.
میل خشکی مر ترا زین دایه است
دایه را بگذار کو بدرایه است
مولوی معتقد است تو مانند تخم اردک هستی و قابلیت شنا در دریا و زیست در خشکی را داری. اگرچه مرغ خانگی، تو را زیر پر خود به عنوان دایه تربیت کرده باشد و به تو زیستن در خشکی را آموخته باشد، ولی چون ذات بشر از دریاست میتواند از دریای معرفت بهره ببرد. تو تخم اردک هستی و از دریای معرفت، اگرچه مرغِ خشکی، تو را پرورانده و تربیت کرده باشد.
از زبان مولوی:
تخم بطی گر چه مرغ خانه ات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
اصل و اساس تو از دریاست، ولی دایه یا سایه تو از جنس خشکی است. اگر مساحت خشکی و مساحت آبهای دریا را معادلی برای مساحت علوم عرفانی و علوم طبیعی فرض کنیم به عدد سه به یک میرسیم با این توضیح که سه چهارم مساحت زمین دریاست؛ بنابراین حداقل سه چهارم از وجود انسان نیز در دریای عرفان غوطه ور است و فقط یک چهارم برای سیر در علوم طبیعی میماند.
مادر تو بط آن دریا بدست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندرست
آن طبیعت جانت را از مادرست
میل خشکی مر ترا زین دایه است
دایه را بگذار کو بدرایه است
مولوی انسان را، چون جوجه اردک فرض میکند که دل در عالم معنی دارد و حرکت در دریای فهم و دانش را پیشنهاد میدهد. سفارش میکند و یاد میدهد، دایه یا سایه خود را در خشکی رها کن و در دریای بی کران علم وارد شو. ممکن است سایه تو ترا از ورود به دریای خرد و شیدایی محبوب، بترساند، ولی چون از جنس دل و عقل هستی سزاوار غوطه ور شدن در این دریایی. تو در نتیجه بخشش خداوند، در صدر قرار داری و باید در دریای خردمندی و عرفان وارد شوی.
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی، چون بطان
گر ترا مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی بر خشک و برتر زندهای
نی چو مرغ خانه، خانهگندهای
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی هم به دریا پا نهی
برشی زیبا برای اندیشه عمیق به جهان هستی، در ابیات پیش رو تجلی مییابد:
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
جهل، غفلت و بیهودگی باعث میشود دریای معرفتی که پیش روی ماست را درک نکنیم و گاهی از آن دلگیر شویم.
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
گاهی انسان تشنگی خود را که نمادی از نیاز به علم و معرفت است، درک میکند و دنبال جرقهای است که خود را سیراب نماید، ولی کافی نبودن دانش باعث میشود ابرهای باران زا (ابر سعد) که اساسا استعارهای از علمهای پر بازده است را خوب تشخیص ندهد.
چشمها از بی خبری توانایی دیدن دریای معرفتی که پیش چشم اوست را ندارد و اردک وجود خود را به جای دریای پر دُر به باریک جوی کوچکی، مشغول میدارد.
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آنک بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
کسانی که در ابتدای راه، خود را به کمترینها مشغول میسازند و سرگرم خودخواهیهای درون میشوند، کمتر به صاحب همه دانشها و بوجود آورنده همه معرفتها میاندیشند. آنکه خالق عالم را میبیند و قدرتش را به خوبی درک میکند هرگز خود را به صفتهایی که انسان را از انسانیت دور میسازد، مشغول نمیسازد. صفتهایی که فردوسی آنها را دیو مینامند و انسان را از نزدیکی به آنها بر حذر میدارد. این صفات ده گانه عبارتند از:
آز (حرص)، نیاز، خشم، ننگ (بدنام کردن و تهمت)، رشک، کین، نمامی (سخن چینی)، دورویی، بد دین (رسم ها، آیینها و آداب بد) و ناسپاس.
حکمت فرودسی را کنار معرفت مولوی به نظار مینشینیم تا در دریای معرفت ایران، اوج هنر را خمیر مایه رشد ایرانیان قرار دهیم:
بپرسید کسری که ده دیو چیست
که از ایشان خرد را بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند پر زور و گردن فراز
دگر خشم و رشکست و ننگست و کین
چو نمام و دوروی و ناپاک دین
دهم آنکه از کس ندارد سپاس
به نیکی و هم نیست یزدان شناس
در این ابیات حکیمانه نیاز به درستی و به یقین معادل “فقر نسبی” است. وقتی افراد جامعه و به خصوص سرآمدان جامعه قدرت و ثروت خود را با دیگران مقایسه میکنند در پیوند با حرص و طمع دو دیو سرکش را بوجود میآورند که سعادتمندی جامعه را به کلی نابود میکند و حس سیری ناپذیری انسان ها، جامعه را به سمت دریای شور و خشکی بیآب و علف میکشاند که زیستن را و سیر کردن را بالی برای پرواز نیست.
حمیدرضا نظری*؛ نسیم دلانگیز و شادی بخش شبانگاهی، همراه با رقص لطیف و ملایم گلها و چشمک و زمزمه شیرین ستارگان و انعکاس چشمنواز ماه در آب، به نرمی در شهر به حرکت درمیآید و پس از عبور از خیابانها و کوچههای خیس و بارانخورده و نوازش چهره مردمانی خسته، اما مهربان، به سمت یکی از ایستگاههای مترو پیش میرود و نغمه دلنواز ویولن یک مرد میانسال، با خود طراوت و آرامش را به ارمغان میآورد و اینک در دلِ زمین، سمفونی شگفتانگیز شب و شیدایی آغاز میشود…
صدای بلند و ممتد بوق قطار از فاصلهای نه چندان دور، مسافران پراکنده در سالن بزرگ فروش بلیت و غرفههای تجاری و آسانسورها و پلههای برقی ایستگاه مترو را به روی سکو فرا میخوانَد تا با گذر از راهروهای زیبا با طرحها، رنگها، نقشهای برجسته و دیگر آثار هنری، با شتاب و در کمترین زمان ممکن سوار شده و به سوی مقصد حرکت کنند.
با ورود قطارهای دو سکوی مخالف، مسافران هراسان از احتمال شیوع مجدد ویروس غمانگیز و مرگبار کرونا، با چهرههای پنهان در پشت ماسکهای مختلف، بهسختی و با ترس و نگرانی در واگنهای سرشار از جمعیت به هم نزدیک میشوند و شانه به شانه و رخ به رخ، کنار و روبروی یکدیگر قرار میگیرند.
در قسمتی از سکوی طولانی ایستگاه، دستها و پاهای متزلزل یک پسر جوان، نشان از تصمیمی دلخراش و خیالی خودخواسته و وحشتناک دارد و چهبسا تا لحظاتی دیگر، سقوط و حادثهای خونین رقم بخورد و خانوادهای را سوگوار و سیاهپوش کند. او در اوج سرگشتگی و پریشانی، چند نوبت تلاش میکند که دور از چشم مأموران ایستگاه بهطرف پرتگاه خطرناک تونل و قطار مرگ بشتابد و…
پسر جوان که در حال و هوای عجیبی به سر میبرد، حیران و بیقرار نگاهش را به روی ریل آهنین و مخوف تونل میبندد و خودش را به موزاییکهای سنگی و کپسولهای آتشنشانی و تلفن اضطراری روی دیواره بلند ایستگاه میرساند و باعجله و بدون درنگ برمیگردد و از صندلیهای به هم چسبیده و نقشههای خطوط و برنامه ساعات حرکت قطارها فاصله میگیرد و به سنگفرش براق سکو خیره میشود و سپس با کف دست ضربهای به پیشانی داغ و صورت گُرگرفتهاش میزند و با بیتابی به چهار جهت خود چشم میچرخاند و برای چندمین بار دکمههای پیراهنش را به شکل ناقص و نامرتب باز و بسته میکند و با حرکت بهطرف چپ، کیف کوچک مشکیرنگش را در دستهایش میفشارد و اتفاقات ترسآور و تکاندهندهای در مقابل دیدگانش به نمایش درمیآید؛ او روزی را به یاد میآورد که بهقصد مهاجرت و رسیدن به موقعیت مناسب و رفاه و زندگی آرام، با چمدانی در دست از خانه خارج و در این ایستگاه از خانواده جدا شد و در سیاهی شب و پنهانی در هوایی طوفانی سوار بر قایقی کوچک و نامطمئن و شکننده، از سواحل تاریک کشور یونان فاصله گرفت تا شاید پس از عبور از دریای خوفناک و مرگآور مدیترانه، بتواند در سرزمینی دور از آبها و اقیانوسها نفس بکشد و برای همیشه در آرامش زندگی کند، اما غرش شدید رعد و برق و هجوم تندبادهای دلهرهآور و امواج سهمگین…
از اتاق کنترل و بلندگوهای نصبشده در ایستگاه، پیام کوتاهی پخش میشود و توجه تعدادی از حاضران را به خود جلب میکند؛ پیامی هشداردهنده که از خطِ خطر و مرز اندکش با مرگ و زندگی سخن میگوید: “مسافران محترم! خط زرد لبه سکو، حریم ایمن شماست؛ لطفاً جهت حفظ ایمنی خود تا توقف کامل قطار و باز شدن درها، از سکو فاصله بگیرید و پشت خط زرد بایستید!”
در میان مسافران و کمی دورتر از زنان و مردان دستفروش و اجناس گوناگون روی سکو، پیرزنی با کمری خمیده بر روی یکی از صندلیها نشسته و درحالیکه با دستهای ناتوان و لرزان به عصای فرسودهای تکیه داده با موی سپید و چهرهای شکسته از گذر زمان، با دیدگانی امیدوار، به مسافران ایستگاه نگاه میکند. او چشم به راه کسی است که روزی برای دفاع از سرزمینش لباس رزم پوشید و رهسپار دیار شور و شیدایی شد؛ گمشدهای که سالها پس از پایان درد و رنج اسارت و دوری از جنگ و رگبار گلوله و انفجار خمپاره و شلیک تانک و خون و دود و آتش، شاید اینک سرافراز و خندان از قطار پیاده شود تا مادر سرش را در دامانش بگیرد و همچون نوزادی تازه متولد شده او را ببوید و نوازش کند و بهاندازه تمام تنهاییها و دلتنگی هایش اشک بریزد.
پیرزن که سالهاست از صدای استخوان و درد مفصل زانوانش رنج میبرد، با وجود ضعف و بیماری هرروز با دشواری از پلههای ایستگاه پایین میآید و برای دیدار تنها فرزند دلبند، دلاور و رعنایش لحظهشماری میکند.
او از زنبیل همراهش مقداری نان و پنیر برمیدارد و در انتظار رسیدن و پیاده شدن مسافران جدید، به صدای چرخهای قطاری که در حال نزدیک شدن به ایستگاه است گوش میدهد و با نگاهی اشکبار لبخند میزند.
از پشت شیشههای بزرگ قطاری که تازه وارد ایستگاه شده، چند مسافر با نگاهشان صندلیهای خالی واگن را نشانه میروند تا زودتر از دیگران جایی برای استراحت بیابند و فرصتی کوتاه چشمهایشان را رویهم بگذارند. با باز شدن درها بهطور همزمان، تعدادی از مسافران خسته از کار و مشکلات زندگی، خود را به صندلیها میرسانند و با تلفنهای همراه به فضای مجازی و دنیای خیال سفر میکنند تا برای دقایقی از دغدغه معاش و غم نان و سختی روزگار فاصله بگیرند.
قطار تمام مسافران را در دل خود جای میدهد و پس از اعلام آمادگی اعزام، با همه حجم و سنگینی به راحتی بهسوی ایستگاه بعد به حرکت درمیآید و از دهانه تونل میگذرد و با سرعت دور میشود.
اینک ایستگاه خلوت است و بر روی سکو، تنها پیرزنی منتظر و مسافرِ قایقی شکسته دیده میشود که با خیالات و احساسات خود درگیر و در چشمهایش تصمیمی تلخ لانه کرده است؛ پسر جوانی که سعی میکند هر چه زودتر از نگاه و زبان گزنده و ذهن بدبین و بیاعتماد اطرافیانش ناپدید و برای همیشه محو شود. جوان اکنون در پندار افسرده خود، به آخر خط رسیده و چارهای جز توقف ندارد. او به بیکاری و انزوا و نبود روزنهای از نور و شادی میاندیشد و آیندهای مبهم و اضطرابی که شب و روزش را تیره و تار میکند و روح و روانش را میخراشد و رشتههای عصبی و سلولهای بدنش را هدف قرار میدهد. جوان این بار هم نمیتواند و قدرت ندارد تا از نقطه پایانی عبور کند و همین موضوع بر تلخی و سختی و نگرانیهای همیشگیاش میافزاید و او را بهشدت میآزارد. او باید همچنان خسته و درمانده در مدار بسته زندگی دور بزند و درد و رنج و ناامیدی، هرلحظه آتش شود و از درونش زبانه بکشد و همه وجودش را بسوزاند و خاکستر کند.
و، اما زمان برای سقوط و اجرای یک تصمیم فجیع، هراسانگیز و ناگوار، هنوز هم باقی و وقت بسیار است.
***
در سکوی مقابل پسر جوان، اندیشه و تصمیمی دیگر در حال شکل گرفتن است و دو چشم کنجکاو یک مرد بیگانه، نظارهگر انسان پریشان و مضطربی است که شاید در کیف مشکی خود، ثروت و سرمایهای گرانبها داشته باشد. او با لذت به پولها و سکههای احتمالی و اشیای ریز و باارزش جوانی فکر میکند که ممکن است برای مدتی مرهمی بر زخمهای بیشمار زندگیاش باشد و از بار کمبودها و دردهایش بکاهد.
مرد بیگانه درحالیکه شادی در چهرهاش موج میزند، سرش را پایین میاندازد و پس از تنظیم ماسک روی صورت و مالیدن دستهایش به هم، از زیر لبه کلاهش به شکل پنهانی و با دقت تعداد مسافران و مأموران ایستگاه و موقعیت سکو را بررسی و به سمت راهرو حرکت میکند. او بهقصد بالا رفتن از پلهبرقی از کنار علائم و تابلوهای راهنمای مسافران و پیامهای نوشتاری و تصویری روی دیوار میگذرد تا هر چه زودتر به سکوی شلوغ و پرازدحام روبرویش برسد؛ جایی که پسر جوان بیتوجه به پیرامونش در افکار و دنیای خود غرقشده و نگاهش تنها به ریل و تونل گرسنهای است که بهزودی او را میبلعد و قطار تشنه و غولآسایی که بیرحمانه جسمش را له و لورده میکند و…
لحظات و دقایق بهسرعت در حال گذر است و در میان هشدارهای اتاق کنترل و موارد ایمنی و نکات آموزشی، قطارها طبق جدول و برنامه تنظیمی و زمان مشخص از راه میرسند و در ایستگاه و کنار پای مسافران ترمز میگیرند.
در بخشی دیگر از سکوی ایستگاه، پسربچهای خندان با فرچهای در دست، روی زمین نشسته و منتظر فرصتی است تا کفش
مسافران گریزان را واکس بزند. چند مسافر با دیدن نوک بینی سیاه شده پسرک لبخند میزنند و با اشاره چشم، او را به یکدیگر نشان میدهند. جمعی دیگر از مسافران که رغبتی به کار پسربچه ندارند، پای خود را عقب میکشند و از صندلیهایشان دور میشوند، اما او بدون اینکه احساس ناراحتی یا خستگی کند، با شیطنتی کودکانه با فرچه به شکار کفشها و صاحبانشان میرود و با سماجت به تلاش خود ادامه میدهد.
از سیاهی تونل ایستگاه صدای حرکت قطاری به گوش میرسد و مسافران ایستاده و نشسته بر سکو و صندلیها را آماده سفر میکند. با شنیدن بوق ترسناک درون تونل، تصاویری تلخ و دردناک از سقوط در ریل و هجوم قطاری سنگین و غیرقابلکنترل، در ذهن پسر جوان نقش میبندد و احساس میکند که تا لحظاتی دیگر اکسیژن کافی به مغزش نمیرسد و گردش خون در بدنش قطع و در دهلیزی بلند و تاریک در قعر چاه و ظلمت شب سرنگون میشود.
جوان که به حرکات پرشتاب و همهمه مسافران برای سوارشدن و حرفهای نامفهوم آنها توجهی ندارد، سریع از جا بلند میشود تا قبل از اینکه بازهم ترس بر او غلبه کند، بهمحض ورود قطار به ایستگاه فوراً خودش را به خط زرد منطقه خطر و لبه مرگآور سکو و تونل برساند و… که در یکلحظه غیرمنتظره، پسربچه پایش را محکم میگیرد و با شتاب شروع به واکس زدن کفشهایش میکند. جوان بهتندی و با همه نیرو چند بار پسربچه را هُل میدهد تا خود را خلاص کند، اما او با لبخندی معصومانه و چشمهایی بغضکرده، ملتمسانه دست جوان را بهطرف دهانش میبرد و بر آن بوسه میزند؛ بوسه و لبخندی که همه وجود جوان را میلرزاند و رودی از سرمای شدید به سرعت در سر و جانش جاری میشود و او را بر روی سکوی ایستگاه بهزانو درمیآورد…
پسربچه پس از تمیز کردن کفش، بینی سیاهش را میخاراند و برای دریافت دستمزد به چشمهای جوان نگاه میکند و در سکوت منتظر میماند. جوان لرزان و سردرگم، کیف کوچکش را به پسربچه میدهد و او از میان تعدادی دلار و تراولچک نو و اسکناسهای ریزو درشت، یک اسکناس دوهزارتومانی برمیدارد و به سراغ مسافر دیگری میرود.
قطار پس از رسیدن به ایستگاه، بهطور کامل در تمام طول سکو توقف میکند و جوان این بار هم موفق به اجرای تصمیم خود نمیشود.
لحظاتی بعد، مرد بیگانه از پلهبرقی پایین میآید و پا بر سکو میگذارد و روی صندلی کنار جوان مینشیند و کیف را برانداز میکند. مرد با حرص و ولع به گوشه تا نخورده پولهایی زُل میزند که از کیف جوان بیرون زده و نگاه پر عطش او را مجذوب خودکرده است. مرد، ذوقزده به مسافران ایستگاه و جوان نگاه میکند که مبهوت و متحیر بهقطار خیره شده و متوجه حضور او و هیچکس دیگر نیست. تعدادی از مسافران با فشار دست و آرنج، در قطاری لبریز از جمعیت جایی برای خود پیدا میکنند و بهناچار به افراد گرمازده و کلافه و نگران تکیه میدهند. یک مسافر جدید، سرفهکنان و با صورت تبدار و آتشین، پس از گرفتن دستگیره داخل واگن به سقف چشم میدوزد تا شاهد ترس و دلشوره سایر مسافران نباشد و زیر بار سنگین نگاههای شماتتبار آنان نشکند و فرو نریزد.
چند لحظه قبل از بسته شدن درها و حرکت قطار، مرد بیگانه لبه کلاهش را تا روی پیشانی و ابرویش پایین میکشد و کیف را از دست جوان میقاپد و با گامهای شتابزده به سمت خروجی ایستگاه و خیابانی بلند و تاریک میگریزد. لبخندی تلخ بر لب پسر جوان مینشیند و پرنده خیالش از زمان حال و فضای مترو فاصله میگیرد و به گذشتهها و ایام نهچندان دور به پرواز درمیآید؛ او خود را در میان بیش از بیست هزار مهاجر و پناهجو با رنگها و نژادهای مختلف در سراسر جهان میبیند که درمانده و گریزان و خسته از جنگ و فقر و نابرابریهای اجتماعی، در آرزوی دنیایی شاد و شیرین و در جستوجوی ثروت و خوشبختی و آسایش، در ده سال گذشته قصد داشتند تا بهسلامت از دریاها و اقیانوسهای عمیق و غریب بگذرند و به زندگی بهتر و سعادت در دیاری دور از خاک و سرزمین مادری شان برسند، اما در قایقهای سبک و کوچکِ مالامال از مسافر، در دریای پرتلاطم مدیترانه غرق و مفقود شدند و مرگ غمانگیزشان داغ سنگینی بر دل خانوادههایشان گذاشت؛ خانوادههایی که هنوز هم چشمانتظار عزیزانشان هستند تا شاید روزی با سرمایهای فراوان و دستی پر از شادی و قلبی سرشار از امید و آرامش به خانه و به نزد آنان برگردند و…
***
“مسافران محترم! لطفاً از قطار فاصله بگیرید و مانع بسته شدن درها نشوید!… لطفاً پشت خط زرد بایستید!… ورود آقایان به واگنهای ویژه بانوان ممنوع است!… احترام به بیماران و افراد ناتوان و سالمند… لطفاً مراقب فرزندان خردسال خود… مسافران محترم! لطفاً… لطفاً…”
هرچند لحظه یکبار مسافرانی با چهرههای ماسک زده، از سیاهی شب و خیابانهای شهر فاصله میگیرند و پس از ورود به ایستگاه مترو و پیاده شدن از آسانسور و پلهبرقی، به انتهای تونل دراز و خالی از قطار نگاه میکنند و در گوشهای تسلیم میشوند تا افکار گوناگون به سراغشان بیاید و واقعیات و تخیلاتشان را حمل کند و با خود ببرد. آنها در خلوتشان به مشکلات و رفتارهای تلخ و شیرین و غبطهها و قصهها و غصههای دور و نزدیک میاندیشند و در سؤالها و پاسخهای کوچک و بزرگ زندگی غرق میشوند و روزگار آکنده از امیدها و ناامیدیها و داشتنها و نداشتنهای خود و اعضای خانواده و دوستان و آشنایان و همکاران و اطرافیان را در ذهنشان مرور میکنند و…
پیرزن حاضر در ایستگاه، بیآنکه به لقمه نان و پنیرش لب بزند، خسته و بااندامی نحیف هنوز هم در جستوجوی جگرگوشهاش به مسافران روی سکو چشم دوخته است. او همچنان منتظر رزمنده مفقود و بینشان و اثری است که بالاخره قفل و زنجیر اسارتگاه عذاب و وحشت را بشکند و پس از سالها انتظار و دلتنگی و بهدوراز چشم زندانبانان، بگریزد و از راهی دور به ایستگاه برسد و با خروج از یکی از درهای قطار همچون گذشتهها با خندههایش گل لبخند بر لبهایش بنشاند.
پیرزن بر این باور است که فرزندش روزی بیابانهای مرزی و گردبادهای شدید و خطرناک پیش رویش را پشت سر میگذارد و با خوشحالی او را در آغوش پرمهر خود میگیرد تا قلب ناآرامش، آرام شود و اشک و انتظار جای خود را به خنده و شادمانی بدهد. او سالهای دور و روزگاری را در ذهنش مرور میکند که پسرش با مدد از قافله سالار صحرای کربلا و همراه با یاران و همرزمانش، بیهیچ چشمداشتی شجاعانه از کارزارهای خونین و دهشتناک و دشتهای زخمی از یورش وحشیانه و مرگبار هواپیماها و هلیکوپترها و تانکها و میدانهای مین و از میان انفجار بمبهای شیمیایی و موشک و توپ و نارنجک عبور میکرد و به دل دشمن میزد تا قسمتی از خاک پاک میهنش را از چنگال اشغالگران آزاد کند و…
پیرزن به نان و پنیر کنارش و پسر جوان نگاه میکند و بهسختی و نالهکنان از روی صندلی بلند میشود. او با کمری تاشده و به کمک عصای کهنهاش از مقابل زنان و دختران جوان دستفروش و اجناس حجیم و پراکنده دوروبرشان میگذرد و دستش را به سمت جوان دراز میکند. جوان با دیدن لقمه نان و چهره مهربان، شکسته و ناخوش پیرزن، پس از فاصله گرفتن از پشتی صندلی و خم شدن بهطرف جلو، سرش را روی دستها و زانوانش میگذارد و به یاد مرگ تلخ و غریبانه مادرش، با شانههایی لرزان بهآرامی اشک میریزد.
***
اینک به تعداد حاضران در ایستگاه افزوده شده و چشمهای منتظر زنان و مردان و مسافران پیر و جوان به تونل تاریک خیره شده تا قطاری با چراغهای روشن کنارشان توقف کند و درهایش را به رویشان بگشاید. صدای بوق طولانی و هولناک از ورودی تونل و حرکت وحشتزای قطار آهنین بر ریل، در تمام ایستگاه میپیچد و این بار دلهرهای سرکش و دردآور و خفهکننده بهسوی پسر جوان میتازد تا هر چه زودتر راه نفسش را مسدود و او را از ادامه زندگی محروم کند.
جوان در خیال خود لحظاتی را نظاره میکند که پس از پریدن بر روی ریل ایستگاه، زیر چرخهای قطاری سنگین و خوفناک اسیر میشود و اثری از او باقی نمیماند. اکنون همهچیز آبستن حادثهای دلخراش و شوک برانگیز و نابودکننده است و تا ثانیههایی دیگر قطاری غولپیکر به ایستگاه مرگ میرسد؛ قطاری مهیب که هیچ نیرویی نمیتواند جلویش را بگیرد؛ هیولایی عظیمالجثه که نفسها را در سینه حبس و همهچیز و همهکس را سر راهش نیست و نابود میکند و…
به یکباره قطاری حریص و وحشی، با مسافت کمی از دهانه تونل با سرعت به سمت ایستگاه پیش میآید و هرلحظه نزدیک و نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشود. جوان، آشفته و در یک حالت بحرانی و همزمان با فریادی ناخواسته، بلافاصله مسافران مقابلش را کنار میزند و با گامهای شتابان از محدوده خطر و خط زرد سکو میگذرد تا سریع خود را زیر چرخهای قطار بیندازد که ناگهان دستهای مرد بیگانه، او را میان زمین و آسمان در آغوش میگیرد و با همه توان به سمت عقب و صندلیهای به هم چسبیده و کپسولهای آتشنشانی و موزاییکهای سنگی دیواره بلند ایستگاه پرتاب میکند.
با برخورد جوان و مرد بر سنگفرش شفاف ایستگاه، کلاه لبهدار و کیفی کوچک به همراه چند اسکناس و دلار و یکتکه کاغذ، کنار پسرک واکسی روی زمین میافتد و در گوشه و کنار سکو پخش میشود؛ کاغذ و یادداشتی کوتاه از انسانی که در واپسین لحظات عمرش به سر میبرد و…
با پخش اذان از بلندگوهای ایستگاه و جاری شدن خطی از خون از سر جوان، گویی صدای رعبانگیز صاعقه و زمینلرزهای بزرگ و ویرانکننده، تمام کالبد او را بهشدت تکان میدهد و امواج خروشان دریایی ژرف و بیکران، همه وجودش را به تلاطم درمیآورد و کوهی عظیم از آتشفشان مشتعل با سنگهای سوزان و مواد مذاب منفجر میشود و از دهانش فوران میکند و…
لحظاتی بعد، جوان با پیشانی داغ و تبدار و بدنی کوفته و دست و پایی سست و بیرمق، خوابیده بر زمین سرد ایستگاه، بعد از چند نفس سخت، از حرکت باز میایستد و در گوشهای آرام میگیرد. بانگ روحنواز اذان هنوز هم ادامه دارد و در تمام ایستگاه شنیده میشود؛ نوایی ملکوتی که جمعیت را به سجاده سبز خدا و رستگاری و آرامش دلها دعوت میکند.
پیرزن که از نزدیک شاهد اصابت جوان به زمین بوده، دلواپس و سراسیمه و نفسزنان خود را به او میرساند و همراه با درد شدید زانوانش، کنارش مینشیند و در سکوت به چشمهای خسته و سرگردانش نگاه میکند. پیرزن پس از پاک کردن عرق از پیشانی جوان، با دستهای لرزان سر خونینش را در دامانش میگیرد و همچون نوزادی تازه متولد شده او را میبوید و نوازش میکند و بهاندازه تمام تنهاییها و دلتنگیهایش اشک میریزد.
او سپس صورت خیس خود را بهطرف لبه سکو و ریل برمیگرداند و قطاری را میبیند که آرام از مقابلش میگذرد و به نرمی از ایستگاه دور میشود؛ قطاری که تنها یک مسافر دارد؛ دلاوری رعنا به روشنایی چشمه و پاکی کوهستان که از پشت شیشه بزرگ واگن، لبخندزنان برایش دست تکان میدهد و نگاه گرم و عاشقانه او را از تولد تا ابدیت به دنبال خود میکشانَد.
در هنگام عبور ملایم قطار بر ریل، هیچ صدایی به گوش نمیرسد و سکوتی غریب بر تمام ایستگاه حاکم میشود؛ انگار به حرمت نگاههای مهربان و همیشه منتظر مادرانی که بهشت را زیر قدمهای خود دارند، عقربههای ساعت تمایلی بهشتاب بهسوی آینده ندارند و زمان بهکندی به حرکت درمیآید و زمین آهسته به دور خود و خورشید میچرخد تا پیرزن از دیدن چهره نورانی و آسمانی تنها دلبندش، لذت بیشتری ببرد.
در خلوت مطلق ایستگاه و همراه با بوی لاله و ریحان، قطار بدون لحظهای توقف همچنان نرمنرمک و اندکاندک از سکو فاصله میگیرد و بهسوی تونل طولانی رهسپار و در هالهای از نور فروزنده پنهان میشود.
پسرجوان بهصورت خندان پیرزن لبخند میزند و سرش را بلند میکند و حیرتزده به راهرو و دیوار روبرویش و تصاویر، طرحها، نقش و نگار برجسته، تابلوهای هنری، سکو، تونل، ریل و همه فضای اطراف خیره میشود که ناباورانه و به شکل خاصی گلافشان و عطرافشان و آذینبندی شده و صدای باشکوه یک سمفونی دلارام و دلنشین از تلفن همراه یکی از مسافران، بر زیبایی شگفتانگیز ایستگاه افزوده و او را شیفته و شیدای خود ساخته است.
جوان، سبکبال و با دلی آرام چشمهایش را رویهم میگذارد تا برای مدتی ویروس کرونا و مرگ تلخ مادرش و خاکسپاری غریبانه و بی وداع و مراسم سوگواری او را از یاد ببرد و خاطرات روزها و شبهای شورانگیز دوران کودکی و دعاها و لالاییهای شیرین و فراموشنشدنی آن مهربان خفته در خاک، مقابل دیدگان روشن و شادمانش به نمایش درآید. پسر جوان با فاصله گرفتن از سواحل سیاه یونان و آبهای هراسناک مدیترانه و رویای سفر و مهاجرت به دیاری دور در آنسوی اقیانوسهای عمیق و غریب، در جستوجوی آیندهای آرام و روشن، در زیر پلکهای خود هزاران شاخه گُلِ رنگارنگِ سوار بر امواج سپیدِ دریایی فیروزهای را میبیند که همسفر با پرواز پرستوها و صدای مرغان آبی، با لطافت و دلدادگی بهسویش روانه میشوند تا همه وجودش را شستوشو دهند و او را به ساحل امید، نشاط، برکت، زندگانی و نیک بختی برسانند؛ الذین امنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب…
***
ساعتی بعد، پسر جوان از سالن اصلی عبور میکند و سوار بر آخرین پلهبرقی ایستگاه، بهسوی درب بزرگ مترو بالا میرود. همزمان با حرکت پلهبرقی، بادی خُنک و دلپذیر و دلرُبا به سمت جوان میوزد و چهره شادابش بوسهباران میشود.
جوان پس از رسیدن به سطح خیابان، به آسمان پاک خدا نگاه و نفس تازه میکند و سپس به چهار جهت خود چشم میچرخاند و دکمههای پیراهنش را به شکل کامل و مرتب میبندد و با حرکت بهطرف راست، کیف کوچک خود را در دستهایش میفشارد و آن را در جیب کُت مُندرس مردی میانسال میگذارد و بیهیچ سخنی و بهآرامی از او فاصله میگیرد؛ مردی که با شانههای تکیده و صورت خسته و عرقریزان در قسمت خروجی ایستگاه با صدای زیبا و لذتبخش ویولن، به مسافران و رهگذران شور و شعف هدیه میدهد و آنان را به وجد میآورد و روح و روانشان را جلا و صفایی دیگر میبخشد.
پسر جوان در زیر سقف آسمان شهر، قدمزنان هرلحظه از ایستگاه دور و دورتر میشود و همچنان نسیم دلانگیز و شادی بخش شبانگاهی، همراه با رقص لطیف و ملایم گلها و چشمک و زمزمه شیرین ستارگان و انعکاس چشمنواز ماه در آب، به نرمی در شهر به حرکت درمیآید و پس از عبور از خیابانها و کوچههای خیس و بارانخورده و نوازش چهره مردمانی خسته، اما مهربان، به سمت یکی از ایستگاههای مترو پیش میرود و نغمه دلنواز ویولن یک مرد میانسال، با خود طراوت و آرامش را به ارمغان میآورد و اینک در دلِ زمین، سمفونی شگفتانگیز شب و شیدایی آغاز میشود…
*نویسنده و کارگردان تئاتر
دکتر احمد احمدیان*؛ دکتر کورش صفوی (۶ تیر ۱۳۳۵_۲۰ امرداد ۱۴۰۲)، زبانشناس شهیر و بلندآوازەی ایرانی، از زمرەی دانشمندانی است کە حقیقتا” و عملا” در روند آموزش عمومی و تخصصیِ زبانشناسی (بە هر سە گونەی شفاهی_کلاسی، شفاهی_کنفرانسی و مکتوب) و نیز در شاهراە تولید علم (در حوزەی زبانشناسی) بی همال و بیهمانند بود.
کارنامەی بلندبالای آثار تالیفی و تحقیقی و نیز ترجمەهای فاخر و فخیم ایشان، در کنار تعداد بسیار زیاد مقالات و جستارهای بسارزشمند و مشبع و ممتع و راهگشا، بە علاوەی تعداد بیشماری از سخنرانیهای علمی، پژوهشی، تخصصی و آموزشی این دانشمند اندیشمند و بلندپایه، در نوع خود بیبدیل و بیعدیل است.
اگر دکتر محمد مقدم و دکتر صادق کیا و نیز دکتر منصور اختیار (زبانشناس کرد و از خاندان سرشناس اختیارالدینی بانە و نویسندەی اولین کتاب “معنی شناسی”بەزبان فارسی) و… را نسل اول استادان زبانشناسی ایران بەشمار آوریم و دکتر محمدرضا باطنی، دکتر علیمحمد حقشناس، دکتر علیاشرف صادقی، دکتر یدالله ثمره، دکتر ابوالحسن نجفی، دکتر هرمز میلانیان، دکتر مهدی مشکوهالدینی، دکتر لطفالله یارمحمدی و دکتر ایران کلباسی و… را نسل دوم استادان زبانشناسی بنامیم، در آن صورت نام دکتر کورش صفوی در صدرِ نامنامەی نسل سوم زبانشناسان ایرانی و بە همراە دکتر محمد دبیرمقدم، دکتر یحیی مدرسی تهرانی، دکتر سید علی میرعمادی، دکتر ویدا شقاقی، دکتر مصطفی عاصی و. قرار خواهد گرفت.
دکتر صفوی، زبانشناسی “تعالیگرا” (=transcendant) بود و نگاە وی در آثار تالیفیاش و ترجمەهایش، منحصر به عرصه و زمینەی گفتمان محض زبانشناسی نبود. زبانشناسان تعالیگرا، زبان را در ارتباط با گفتمانهایی، چون ادبیات، جامعهشناسی، روانشناسی، فرهنگ، ارتباطات، تاریخ و… بررسی میکنند. دکتر علیمحمد حقشناس، دکتر ابوالحسن نجفی، دکتر محمد رضا باطنی و دکتر لطفالله یارمحمدی نیز زبانشناسانی تعالیگرا بودند.
دکتر علیمحمد حقشناس و دکتر کورش صفوی هردو به ارتباط و تعامل و برهمکنش و داد و ستد “گفتمان زبانشناسی” و “گفتمان ادبیات” باورمند بودند و در این وادی از هیچ کوشندگیای دریغ نورزیدند. در این زمینە، دکتر حقشناس، در مقام استادیِ دکتر صفوی و از نظر زمانی، فضل تقدم داشت و پیشرو بود، اما در مقام نظریهپردازی دکتر کورش صفوی موفقتر و تاثیرگذارتر و حتی بیبدیل و بیجایگزین بود.
در مقیاس جهانی، هلیدی بنیانگذار نقشگرایی، نمونهی پیشرو زبانشناسان تعالیگرا بود. در طیف دیگر زبانشناسان ایرانی، زبانشناسانی مانند دکتر یدالله ثمره، دکتر هرمز میلانیان، دکتر ویدا شقاقی و دکتر مهدی مشکوهالدینی قرار دارند که باید از آنها در زمرەی زبانشناسان”درونگرا” (=immanent) یاد کرد، چرا کە عملا” هیچ اعتقادی بە زدن پلی بین گفتمان زبانشناسی با دیگر گفتمانها و دیسیپلینهای حوزەی علوم انسانی نداشتند.
زبانشناسان درونگرا، بە مطالعەی صرف و محض زبان، فارغ از عوامل و مولفههایی همچون جامعه و طبقات اجتماعی، جغرافیا، فرهنگ، وظیفه و نقش ارتباطی و کاربردی زبان باور دارند. “فردینان دوسوسور”، زبانشناس موسس و پیشرو سویسی، پیشاهنگ زبانشناسان درونگرا در تاریخ زبانشناسی محسوب میگردد.
رسالت زبانشناسانەی دکتر صفوی در دو پدیدار فوقالعاده گرانسنگ و پرارج بروز و نمود پیدا کرد؛ یکی آموزش دانش زبانشناسی، هم در سطح تخصصی و دانشگاهی و هم در ردەی عمومی و فراگیر. آموزش دانش زبانشناسی در سطح آکادمیک، نیازمند تخصص فراگیر، وقوف بالا، مطالعەی مدام، تیزهوشی و فراست حل مسالە، آگاهی و تسلط بر تعدادی از زبانهای خارجی، روحیەی پژوهشگری و جستجوگری، مطالعه در دانشها و علوم انسانی و زمینههای وابسته ومرتبط به زبانشناسی است، که حقیقتا” دکتر صفوی در مقیاس بسیار بالا و والایی از همەی این ابزارها و ملزومات و نیازمندیها و نیز خصیصههای موردنیاز پیشگفتە برخوردار بود.
و، اما در خصوص آموزش زبانشناسی در سطح عمومی و فراگیر، دکتر صفوی اساسا” صاحب سبک بود و این قولی است که جملگی برآنند. هر چند در این وادی نیز تالی و پیرو مکتبِ دیگر استاد بزرگش، دکتر محمد رضا باطنی بوده، اما به زعم این بنده، در این وادی نیز (همچون وادیِ تلفیق عملگرایانەی گفتمان زبانشناسی و گفتمان ادبیات و نگارش آثار ماندگاری در این زمینه، کە از استادش دکتر حقشناس پیشی گرفت) از استادش، دکتر باطنی گوی سبقت را ربود.
آموزش دانشی فراگیر و تخصصی و پیچیده و ظریف، همچون زبانشناسی، به غیر متخصصان و به عموم علاقهمندان، بهغایت درجه صعب و حساس و نیازمند دانش و تواناییهای متعدد و متکثری است که از عهدەی کمتر کسی برمیآید، چرا که باید اثری که در این زمینه فراهم میآید در عین “سادگی و بیپیرایگی”، از “عمق و غنای موضوعی” نیز برخوردار باشد، و نیز بە بها و بهانەی “سهلنویسی” در پرتگاە “تنازل و کممایگی” فرونغلتد.
و این توانمندی بسیار نادر، در وادی زبانشناسی، تا بحال تنها در آثار دو شخصیت بزرگ و جاویدنام یافت شده و نمود پیدا کردە است: دکتر محمد رضا باطنی ودکتر کورش صفوی؛ که همانطور که پیش از این آمد، باطنی در این وادی، پیشرو و پیشاهنگ بوده و صفوی خلاق و آفرینشگر و مبدع و بیرقیب و بیهماورد. هیچ کدام از آثار مکتوب حوزەی زبانشناسی بە زبان فارسی، بە اندازەی آثار متعدد و متکثر و گونهگون دکتر صفوی، در این مقوله و زمینه، کامیاب و راهیاب و پرطرفدار و پرخوان و تاثیرگذار و پراستناد و بیرقیب نیستند.
سبک سهل و ممتنعِ دکتر صفوی در نگارشهای زبانشناسانهاش، که در عین حال به بهانەی سهلنویسی هیچ تنازل علمیای در آن راه نیافته، هم عوامفهم است و هم خواص پسند؛ و این توفیق در این زمینه و زمانه، بس نادر و کمیاب، وحتی در حکم “النادر کالمعدوم” است. دکتر صفوی در امر تدریس نیز، درست همانند سبک نگارشهای علمی و زبانشناسانهاش، بسیار سهلگو و سادهگرا و فصیح و بلیغ و دارای قدرت تفهیم و قوهی افهام شگفت و بیبدیل بود، طوری کە من خود در مقام شاگردی ایشان، حتی یک بار هم ندیدەام کە هیچ دانشجویی، در فهم این همە موضوع و مبحث پیچیدەی زبانشناسی کە ایشان تدریس میکرد، دچار مشکل شود؛ حقیقتا” قدرت تفهیم و تدریسش بە معجزە میماند.
دومین رسالت سترگ زبانشناسانەی دکتر صفوی، پلزدن بین “گفتمان زبانشناسی” و “گفتمان ادبیات” است؛ در این وادی نیز دکتر صفوی با تبحر و تسلط و اشراف بیمانند بر دانشهای معناشناسی و نشانهشناسی و منطق جدید و سبکشناسی و نیز جستجوگری و پژوهش درازآهنگ و مستمر و روشمند در حیطهی ادبیات کلاسیک و معاصر فارسی، موفق بە آفرینش آثاری ماندگار و فاخر و پرارجاع و پرخوان در این دانش میانرشتهای گردید.
یکی از فواید و منافع بسیار ارزشمند مترتب بر این گونە آثار دکتر صفوی، یاریگریها و مساعدتهای حداکثری و بیبدیلِ آثار ایشان، در قرائت و فهم روشمند و زبانشناختی آثار ادبی معاصر و کلاسیک فارسی است توسط تحصیلکردگان و اساتید و پژوهشگران حوزەی ادبیات، طوری که با خواندن و بهرەیابی از این آثار، تحصیلکردگان حوزهی ادبیات فهم روشمند و قرائت زبانشناختی خود از متون و آثار ادبی را بهشدت و بهگونەای بیبدیل، ارتقا و اعتلا خواهند بخشید؛ و جایگاه و پایگاه این گونهآثار دکتر صفوی بەسبب عدم اشراف و تسلط قاطبهی تحصیلگردگان حوزهی ادبیات بر زبانهای خارجی و نیز بر متون اصلی و امهات زبانشناسی و عدم توانایی آنان در مراجعهی بلاواسطه به این متون، سخت ضروری و بیبدیل و بیعدیل و بیجایگزین و راهبردی و حیاتی است.
و اما خلیق بودن و خوش مشربی و طنزپردازی و مطایبهگویی و شوخطبعی و مزاحگویی و مجلسآرایی و نیکومحضری و صمیمیت و مهرورزی و شفقت و مهربانی و تواضع و سادگی و بیپیرایگی و دستگیری و خیرخواهی و خوشبینی و نیکمنشی و روشناندیشی، از صفات و خصایل اخلاقی بس بارز و پررنگ ایشان بود و وجهتمایز او از دیگران؛ بەخصوص آنچه از خوبی و نکویی کە در همگان بود، او به تنهایی داشت؛ آری دکتر صفوی مصداق بارز و صادق: “آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری”بود.
کلاس درسش، بدون اغراق یک آکادمی زندە و پویا و یک اجرای بیبدیل هنرها و و زیباییها و آفرینشها و تلفیق دراماتیک “دانشها و بینشها و فنون و هنرها” بود. معلمی بەسان او هنرمند و جذاب و دلسوز و توانمند و خوشمشرب و گزیدەگوی و دستگیر و خیرخواه و خوشبین و روشناندیش و پویا و جویا و تیزبین و راهیاب و کامیاب را، بعد از ۲۰ و اندی سال دانشاندوزی و دانشجویی و بعد ۳۰ سال تدریس در آموزشگاهها و دانشگاهها، و سیر در آفاق و بلاد و حضور در این همه محافل و مجالس، هرگز و هرگز ندیدەام و نیافتەام.
خدانگهدارای پدر معنوی، کە همەی ما دانشجویانت را مهربانانه و از صمیم دل “پسرم! ” و “دخترم! ” ندا میکردی.
خداحافظ بزرگا مردا، که هم مرگت بر ما بس سخت و باورنکردنی بود و هم زندگیات بیجانشین؛ خداوندگار یارت باد و نامت تا همارەی تاریخ جاوید بادای زبانشناس روشناندیش وای رندِ روشنرای و روشنبین روزگارِ ما!
*زبانشناس و پژوهشگر
«یکی از آرامترین و دنجترین مکانهای کاخ گلستان، «خلوت کریمخانی» است که در شمالغربی محوطه این کاخ قرار دارد و دیوار به دیوار تالار سلام است. در این نقطه آرام و پرطرفدار، حوضخانهای وجود دارد که گاهی مسئولان مجموعه تاریخی گلستان آن را پر از آب کرده و باعث زیبایی و آرامش دو چندان این بخش میشوند. علاوه بر حوضخانه، تخت مرمر فتحعلیشاه قاجار و سنگمزار ناصرالدینشاه هم در این گوشه از خانه شاهان قاجاری نگهداری میشود که حتما همه بازدیدکنندگان از کاخ گلستان آنها را دیدهاند. اما شاید کمتر کسی بداند چرا نام این قسمت از کاخ موزه گلستان، خلوت کریمخانی است. واقعیت این است که در پس همه آرامشی که در «جلوخان» یا خلوت کریمخانی موج میزند، حقیقتی تلخ نهفته است؛ حقیقتی که به زمان به سلطنت رسیدن آغامحمدخان قاجار برمیگردد و روایتگر داستان کینه مؤسس سلسله قاجاریه نسبت به بنیانگذار سلسله زندیه است!
اگر میخواهید همه چیز را درباره خلوت کریمخانی بدانید، با ما به حدود ۲۳۰سال پیش بیایید. به زمانی که آقامحمدخان، یکی از افراد ایل قاجار، با شکست لطفعلیخان زند، به قدرت رسید.
محمدحسنخان، پدر آقامحمدخان قاجار، روزگاری رئیس ایل قاجار بود که بعد از کشته شدن نادرشاه افشار، سعی کرد از هرج و مرج مملکت استفاده کرده و به قدرت برسد. اما در نبرد با کریمخان زند شکست خورد و در استرآباد پناه گرفت. چندی بعد محمدحسنخان دوباره سپاهی مجهز و منظم ترتیب داد و جنگ با کریمخان زند را از سر گرفت. در جنگهای ابتدایی هم پیروز شد، اما در نهایت شکست خورد و سبزعلی که یکی از غلامان سابقش بود، در میدان جنگ سر از تنش جدا کرد. همین باعث شد تا آقامحمدخان، پسر ارشد محمدحسنخان کینهای عجیب از کریمخان زند به دل بگیرد؛ کینهای که بعدها با حضور در ارگ کریمخانی و حتی لطف و محبت مؤسس سلسله زندیه نسبت به او هم از بین نرفت.
قدم زدن روی استخوانها!
سالها گذشت تا این که آقامحمدخان با غلبه بر لطفعلیخان زند به قدرت رسید و با سرنگونی حکومت زندیه، سلسله قاجاریه را بنیان گذاشت. او که در تمام این سالها کینه کریمخان زند را در دل میپروراند، دستور داد او را نبش قبر کرده، استخوانهایش را از مقبرهاش در عمارت کلاهفرنگی شیراز به تهران بیاورند و در راهپله راهروی کاخ گلستان به خاک بسپارند تا بتواند هر روز روی استخوانهای مؤسس سلسله زندیه راه برود! نقل است شاه قاجار هر وقت دلش میگرفت یا خسته میشد، به قسمت جلوخان کاخش میرفت، از روی استخوانهای کریمخان میگذشت و با نوک شمشیر بر قبر شاه زندیه میکوبید!
نبش قبر به دست رضاخان
کریمخان زند در تمام دوران حکومت قاجاریه از آقامحمدخان تا احمد شاه قاجار در راهپله جلوخان کاخ گلستان آرمیده بود تا این که رضاخان به قدرت رسید و حکومت پهلوی روی کار آمد. شاه پهلوی که از داستان استخوانهای کریمخانزند خبر داشت، دستور داد پله را بشکافند و استخوانهای مؤسس سلسله زندیه را خارج کنند. همان زمان خاکی که زیر پلهها قرار داشت، به همراه تکههایی از استخوانها که سالم مانده بود به شهر قم منتقل شد و این بار کریمخان زند برای همیشه در جوار مقبره شاهصفی و شاهسلطان حسین آرام گرفت.
یادگاری از سال ۱۳۰۴
از روز نبش قبر دوباره کریمخان زند توسط رضاخان عکسی موجود است که بیشک یکی از ارزشمندترین تصاویر تاریخ ایران به حساب میآید. در شرح این عکس آمده است: «اعلیحضرت اقدس شهریار شاهنشاه رضاشاه پهلوی در سر قبر کریمخان زند که استخوانهای کریمخان را که آغامحمدخان قاجار زیر تخت خودش خاک کرده بود بیرون آورده که در جای دیگر دفن نمایند و این یادگار را برای خود باقی گذاردند به تاریخ ۱۳۰۴»
نگاهی به تاریخچه بنای جلوخان
این طور که مورخان نوشتهاند، بنای جلوخان یا همین خلوت کریمخانی، در سال هزار و ۱۷۳هجری قمری و در زمان حکومت کریمخان زند احداث شده است. این بنا در گذشتههای دور، راه عبور اندرونی و باغ گلستان به دیوانخانه و تالار تخت مرمر بود و به همین دلیل به آن جلوخان گفته میشد. تا این که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، این معبر مسدود و بخش زیادی از آن تخریب شد تا بنایی که روزگاری به دستور کریمخان زند احداث شده بود، به همین ایوان کوچک، سرپوشیده و ستونداری تبدیل شود که امروزه شاهد آن هستیم و از سه جهت باز است. معروف است که ناصرالدین شاه این گوشه دنج کاخ گلستان را بسیار دوست داشت و به همین دلیل بیشتر وقتها در این محل خلوت میکرد و قلیان میکشید!
حوض جوشی
وقتی در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار چهره بنای جلوخان بهکلی تغییر یافت، در وسط خلوت کریمخانی یک حوض جوشی ساخته شد که آب قنات شاه از آن بیرون میآمد و درختان موجود در باغ گلستان را آبیاری میکرد. این طور که در کتاب «یادبود تاسیسات آب تهران» آمده، قنات شاه (ناصری) از اراضی طرشت راهی میشد و بعد از مشروب کردن باغ کاخ گلستان، به سمت جنوب شرقی تهران میرفت. این حوض هنوز هم در میانه خلوت کریمخانی وجود دارد و گاهی مسئولان مجموعه تاریخی گلستان آن را پر از آب میکنند تا یادآور روزهای گذشتهاش باشد.
تخت فتحعلیشاه
در فضای آرام و دلنشین خلوت کریمخانی، محدودهای با شیشه محصور شده که در آن از تخت مرمرین فتحعلی شاه قاجار نگهداری میشود. این تخت که از ابتدا در خروجی یکی از بناهای کاخ گلستان قرار داشت، در زمان سلطنت ناصرالدینشاه و در راستای اصلاح و تغییرات معماری کاخ گلستان از محل اصلیاش برداشته شد و در زمان پهلوی دوم به دستور محمدرضاشاه به خلوت کریمخانی منتقل شد.
نه به موزه لوور پاریس
نکته جالب توجه دیگر درباره سنگ قبر ناصرالدین شاه که از سنگ مرمر یکپارچه ساخته شده، این است که موزه لوور حدود ۵۰سال پیش قصد داشت این سنگ را به ارزش ۱۲هزار تومان خریداری کند، اما ورثه موافقت نکردند تا امروز سنگ مرمرین که تمثال تمام قد ناصرالدین شاه روی آن درج شده، در کاخ موزه گلستان و در قسمت خلوت کریمخانی در معرض دید بازدیدکنندگان قرار بگیرد.
چرا خلوت کریمخانی؟!
درباره دلیل نامگذاری بنای دیوار به دیوار تالار سلام، روایتهای مختلفی وجود دارد. عدهای معتقدند دلیل این نامگذاری همین داستان استخوانهای کریمخان زند و خاکسپاریاش در راهپلههای این بناست. اما بعضی هم اعتقاد دارند ساخت این بنا در زمان کریمخان زند صورت گرفته و این بخش در واقع قسمتی از خلوتخانه مؤسس سلسله زندیه به شمار میآمده، به همین دلیل به آن خلوت کریمخانی میگویند.
سنگ قبری که سازندهاش را کشت!
یکی دیگر از دیدنیهای بخش خلوت کریمخانی، سنگ قبر مرمری ناصرالدین شاه قاجار است که سالها روی قبر او در شهرری قرار داشت. اما بعد از انقلاب به کاخ گلستان انتقال داده شد. این سنگ قبر هم داستان خیلی جالبی دارد که شنیدنش خالی از لطف نیست. ماجرا از این قرار است که بعد از خاکسپاری سلطان صاحبقران در حرم حضرت عبدالعظیم (ع)، درباریان قاجاری به استاد حسین حجارباشی، یکی از استادان برجسته حجاری یزد سفارش ساخت سنگ قبر ناصرالدین شاه را دادند. استاد حسین حجارباشی هم ۴سال زمان صرف ساخت این سنگ مرمر کرد. به این ترتیب که روی آن تمثالی تمام قد از شاه شهید حک کرد و دور تا دور آن شعری ۱۲بیتی در سوگ شاه شهید نوشت. وقتی کار ساخت این سنگ قبر بینظیر به پایان رسید، قرار بر این شد که سنگ را از یزد به تهران بیاورند. اما هیچکس فکرش را نکرده بود که تکه سنگی به طول دو متر، عرض یک متر و ۲۵سانتیمتر و چهار وجب ضخامت از جنس مرمر، چقدر میتواند سنگین باشد! برای انتقال این سنگ از یزد به تهران مقرر شده بود حاکم نایبالحکومه، کدخدا و اعیان در مسیر سنگ صف بکشند و کشاورزان در هر آبادی سنگ را روی تیرهای چوبی بغلتانند. نقل میکنند طی مسیر یزد تا تهران، ۳۰تا ۵۰نفر به دلیل تحمل وزن سنگین این سنگ قبر، جان خودشان را از دست دادند! ضمن این که مظفرالدین شاه به استاد حسین حجارباشی برای کار به این سختی و پرزحمت، فقط صد تومان دستمزد داد که همین باعث شد حجار از شدت ناراحتی مریض شده و از دنیا برود!
همه چیز درباره کریمخان زند
کریمخان زند وزیر اعظم شاه اسماعیل سوم صفوی بود. بعد از مرگ نادرشاه افشار که جانشینانش برای رسیدن به منصب پادشاهی به جان هم افتادند، کریمخان زند هم درصدد کسب قدرت برآمد و توانست با شکست همه رقیبانش، تمام بخشهای مرکزی، شمالی، غربی و جنوبی ایران را تحت حکومت خود درآورد. کریمخان زند که مؤسس دودمان زندیه بود، تنها پادشاهی است که هیچوقت برای خودش مراسم تاجگذاری برگزار نکرد و خودش را «وکیلالرعایا» خواند. او بهترین فرمانروا پس از حمله اعراب به ایران به حساب میآید. کریمخان زند در ۸۰سالگی به مرض سل مبتلا شد و در شیراز جان خودش را از دست داد. او را طبق وصیتنامهاش در عمارت کلاهفرنگی باغ ارگ شیراز و در قبری که برای خودش ساخته بود دفن کردند. اما ۱۲سال بعد آقامحمدخان قاجار دستور داد او را نبش قبر کرده و استخوانهایش را به کاخ گلستان تهران بیاورند و در راهپلههای جلوخان کاخ به خاک بسپارند!
منبع: روزنامه همشهری
سعید رضادوست؛ «او یگانه رهبرِ فرهنگیِ امروزِ ایران است.» چنین گفت محمدرضا شفیعیکدکنی در وصفِ محمدعلی موحد. شفیعیکدکنی که ایدهپردازِ مقولهی «شناور شدنِ زبان» است و آگاه به اینکه ایران طی سدهها از گزافگویی و بزرگنمایی آسیبها دیده است.
او با آگاهی از تمامی اینها در وصفِ موحد چنان میگوید. موحد که باز هم به تعبیرِ شفیعیکدکنی طی هفتاد سال گذشته، کمیابترین مصداقِ درست و راستِ «روشنفکرِ عمیق و معتدل» بوده است. اگر به سندیتِ شناسنامه اکتفا کنیم، دومِ خردادِ ۱۴۰۲، محمدعلی موحد صدسالگی را به پایان میرساند و، اما به تعبیرِ مولانا «بلکه صد قرن است آن عبدالعلی»؛ هزاری است در کالبدِ یک.
محمدعلی موحد طی یک قرن، از فرشِ بازار تا عرشِ اسرار را پیموده و برای ما و آیندگان «تحفههای آنجهانی» ارمغان آورده است. او با ابنبطوطه سفرها کرده و با مولانا در دکانِ وحدتِ مثنوی به گفتگو نشسته و «از آن الفاظِ وحیآسایِ شکّربارِ شمسالدین» سخنها در گوش کرده است. مصدّقدیده است و «خوابِ آشفتهی نفت» را برایمان روایت کرده و «در کشاکشِ دین و دولت» راهِ چگونهزیستن را به شهروندان و حاکمان پیشنهاد داده است.
موحد کلاننگر است و حتی در فهمِ مثنوی نیز همواره انگشتِ تأکید بر این نکته مینهد که باید دید و سنجید که مرادِ مولانا از بیانِ این سخنان چه بوده و نباید در پیچوخمِ آنچه به تعبیرِ زریابِ خویی «علمِ شریفِ گورنگاری» است گرفتار شد. او همواره در پیِ آموختنِ اندیشه و اندوختنِ توشه برای زندگیِ معنادارِ آدمی بوده است.
از تکتکِ کلماتش نیز میتوان این را دریافت، حتی آنگاه که از «قانون حاکم» و «درسهایی از داوریهای نفتی» سخن به میان میآورد. از همینرو نیز هرگاه یادِ برخی رفیقانِ رفته را میکند، میگوید که «بوی زندگی میدادند.» این وصف را بارها از او دربارهی داریوش شایگان شنیدهام.
اما وجه بسیار مهم محمدعلی موحد که کمتر به آن پرداخته شده است و باید در معاشرتی نزدیکتر با او، آن را دریافت، توجهِ مثالزدنیاش به انسانها و محیط پیرامونیشان است. موحد با وجودِ اشتغالاتِ پرشمار و همهجانبهی زندگی، همواره متوجهِ جزئیات است. نکتهبین است؛ نکتهگیر نیست. مراقب است کدام رفیق، مدتی است کمپیداست. پیگیر است گرهِ فروبستهی زندگیِ کدام آشنا کور مانده تا کاری اگر از دستش ساخته است انجام دهد.
او در آستانهی صدسالگی نیز تماس میگیرد و فرامیخواندَت تا در خلوتش بنشینی و چای بنوشی و درددل کنی. او مراقب است پرسشهای کنکورِ دانشگاه، «زخمهای روحفرسا» بر جانِ دانشآموزانِ وطن ننشاند و آزرده میشود اگر از آزردگیِ روزگارت بیخبر مانده باشد. من کیمیاگریِ استادم دکتر محمدعلی موحد را دراین دقیقه میبینم: «هنرِ توجه به جزئیات».
مجتبی نادری سورکی؛ بررسی کارنامه هنری هومن سیدی نشان میدهد که بر خلاف هومن سیدیِ بازیگر، که عموماً کاراکتری مشخص و تکراری از او را در فیلمها و سریالهای مختلف میبینیم (جوان بیخیال و باهوش که دیالوگها را تند تند ادا میکند، اما کم حرف و البته با نمک است)؛ هومن سیدی در مقام کارگردان، اما جسور و اهل ریسک، همواره به دنبال کسب تجربههای جدید و محک زدن خود با ساخت اثرهای سینمایی متفاوت و با موضوعات بکر است.
ابتدا در خشم و هیاهو از یک قصه شنیده شده، روایتی جدید و فیلمی متفاوت ارائه میکند. در مغزهای کوچک زنگ زده، داستانی بدیع از خشونت، فقر و اعتیار ارائه میکند و حتی سلیقه خود در ساخت فیلمهای مافیاییِ مربوط به موارد مخدر را در قالب ایدهای جدید که رگههایی از ژاندر علمی-تخیلی هم دارد، این بار در فرم سریال و با عنوان عجیب “قورباغه”، در نمایش خانگی با مخاطب به اشتراک میگذارد.
سیدی، این بار نیز در تازهترین اثر خود “جنگ جهانی سوم”، ایدهای بکر را دستمایه ساخت یک فیلم درام و تراژیک قرار داده است. او، فیلم برداری جنگ جهانی سوم را به پیمان شادمانفرِ با تجربه، فیلم بردار مورد علاقهاش محول کرده و خود نیز کارگردانی، تهیه کنندگی، نویسندگی و البته تدوین آن را عهده دار شده است تا این اثر بیش از همه، متاثر از سلیقه و ذهنیت خود سیدی باشد. نتیجه آن نیز البته فیلمی منسجم با دکوپاژ دقیق و میزانسن حرفهای در تمام صحنههای فیلم است.
جنگ جهانی سوم، قصه کارگر روزمزد سادهای با نام شکیب (با بازی محسن تنابنده) است که زن و بچه اش را در زلزله از دست داده و اخیراً با یک روسپیِ جوان و کر و لال با نام لادن (با بازی مهسا حجازی) در ارتباط است. شکیب به همراه عدهای دیگر، از دور میدان شهر برای کارگری در پشت صحنه یک فیلمِ در حال فیلم برداری در فضای باز در منطقهای در شمال کشور، که در مورد هیتلر و کشتارهای او در اردوگاههای کار اجباری یهودیان است، انتخاب میشود.
بازیگر نقش هیتلر سکته میکند و خیلی اتفاقی نقش هیتلر به شکیب میرسد! با طولانی شدن فیلم برداری و اصرار لادن، شکیب او را در محل استقرار اش که حالا دکور خانه هیتلر است پنهان میکند و این شروع ماجرا است.
قصه فیلم جنگ جهانی سوم، ماجرای تبدیل شدن شکیب از کارگری ساده، بیزبان و بیآزار به یک هیتلر در ابعاد خودش است. آنچه روایت میشود، کشش لازم را دارد و بیننده را نه تنها به خوبی تا انتها با خود همراه میکند، بلکه در یک سوم پایانی، اون را به دیدن یک پایان بندی غیر قابل پیش بینی دعوت میکند.
جنگ جهانی سوم، تاویلها و استعارههای زیبایی را نیز علی رغم سادگی دیالوگها در خود جای داده است: در فیلم، نصرتی (با بازی نوید نصرتی) و رستگار (با بازی حاتم مشمولی) که به ترتیب نقشهای تهیه کننده و کارگردان را بر عهده دارند، در حال ساخت فیلمی در مورد هیتلر و اردوگاههای آشویتس در شمال ایران اند (صحنههایی که البته توسط خود محلیها و سیاهی لشکرها هم مسخره میشود و همین خود یک طنز تلخ در فیلم سیدی است). هر دو، اما در نهایت خودشان به هیتلر تبدیل میگردند!
در یک سکانس، وقتی شکیب که در حال بازی در نقش هیتلر است، سیلیهای خود را خیلی آرام نثار اسیرها میکند، کارگردان او را به گوشهای برده و از شکیب میپرسد که آیا هیتلر را میشناسد و پاسخ او منفی است (شکیب نیز در انتها به هیتلر تبدیل میشود، بدون آنکه او را بشناسد!).
کارگردان، اما ادامه میدهد که اگر کسی به همسر و فرزندت در جلوی خودت جسارت کند هم اینگونه او را میزنی؟ و شکیب پاسخ میدهد که نمیزنم (یعنی به جای زدن، میکشم) و جالب آنکه اولاً کارگردان این صحنه را تغییر میدهد تا به جای سیلی زدن، هیتلر با تفنگ و از نزدیک به اسراء شلیک کند و دوماً همین اتفاق در نهایت برای خود شکیب رخ میدهد!
در سکانس آخر نیز شکیب با لباس هیتلر در یک سر میز بزرگ شام، در نمایی شبیه به تابلوی شام آخر مینشیند تا شاهد اجرای نقشه نهاییاش باشد. استعارهها حتی در نام خود فیلم نیز نهفته اند، “جنگ جهانی سوم” انگار نبردی است که در یک طرف آن شکیب و در طرف دیگر میتوان گزینههای بیشتری را متصور بود. از تیم فیلم برداری گرفته تا حتی خود شکیب!
مجموعه بازیها در فیلم جنگ جهانی سوم قابل قبول است. سیدی، که به درستی فهمیده است بخش اعظم موفقیت فیلماش، در گرو نوع بازی بازیگر نقش اول است، به محسن تنابنده برای بازی در نقش شکیب اعتماد میکند. اعتمادی که تنابنده با ارائه یک بازی خارق العاده و فراتر از انتظار به آن پاسخ داده است.
تنابنده، یک تنه بار بازی را در کل فیلم به دوش میکشد تا حتی نقصهای بازیگری دیگران (نظیر حاتم مشمولی در نقش کارگردان) نیز در سایه بازی فوق العاده او کمتر دیده شوند. تنابنده، استادانه مسخ شدگی تدریجی شکیب را ازیک کارگر ساده به یک هیتلر انتقام جو باور پذیر ساخته است و در هیچ مرحلهای از این پوست اندازی، عجله نمیکند. بازی تنابنده در جنگ جهانی سوم بگونهای است که به نقشهای مکمل نیاز ندارد و سایر نقشها از نقشهای ششم و هفتم شروع میشوند!
در مجموع، این آخرین جنگ جهانی سیدی، اما بدون ایراد هم نیست. جنگ جهانی سوم، از دیدگاهی دیگر عملاً شاید شاخ و برگ دادن به قصهای است که در دو خط قابل بیان است. لذا، انتظار میرفت مخصوصاً وقتی سیدی از کمک آرین وزیر دفتری و بالاخص آزاد جعفریان (که در کنار سعید روستایی از نویسندگان فیلم دیالوگ محور برادران لیلا بوده است) بهره برده است، شاهد دیالوگهایی عمیقتر و شنیدنی تر، و شاخ و برگهایی دلپذیرتر بر بدنه قصهی موجود در فیلم میبودیم.
با این همه، جنگ جهانی سوم که تقریبا از هیچ جشنواره فیلمای دست خالی بیرون نیامده است، در ادامهی فیلمهای قبلی سیدی، فیلمی دیدنی و بینظیر است که نشان از پختگی و بلوغ سیدی در امر فیلم سازی داشته و طرفدارانش را بیش از پیش منتظر و مشتاق به اثر بعدی او باقی خواهد گذاشت.
دکتر حمید حیدرپناه*؛ خبر کوتاه بود و اندوهناک: «خودکشی کیومرث پوراحمد» فیلمساز محبوب کشورمان در سن ۷۴سالگی، کسی که خاطرات خوشی از «قصههای مجید»، «خواهران غریب»، «اتوبوس شب» و بسیاری دیگر از آثارش در حافظه ایرانیان باقی مانده است.
اتفاقی غیرمنتظره که با واکنش بخش زیادی از جامعه مواجه شد. پدیده خودکشی در تمامی جوامع رواج دارد و احتمالا در همان روز چندین نفر دیگر هم دست به خودکشی زدهاند، اما پوراحمد به واسطه شهرتش بیش از سایرین مورد توجه قرار گرفت.
شاید اگر صبح آن روزی که – پوراحمد کوک ساعتش را خاموش و بجای حضور همیشگی در محل کارش (ذوب آهن اصفهان) راهی تهران شد و قدم در راه هنر گذاشت – اتفاق نمیافتاد، او الان یک بازنشسته گمنام بود و خیلی ساده از کنار مرگش میگذشتیم، اما نمیتوان به سادگی از کنار مرگ و خودکشی یک هنرمند مشهور با آن هیبت خاصش گذشت.
البته رقم زدن پایان زندگی به روش خودکشی توسط چهرههای مشهور اتفاقی بیسابقه نیست و برای چهرههایی مانند: «ارنست همینگوی»، «رومن گاری»، «ریچارد براتیگان»، «ویرجینیا وولف»، «سیلوپایات» و برخی هنرمندان و نویسندگان ایرانی مانند «صادق هدایت»، «غزاله علیزاده» و… رقم خورده است.
اما اینکه بخواهیم درگذشت یک فرد مشهور را به کل جامعه تعمیم داده و به نوعی تعبیر به بدبختی جامعه و تزریق ناامیدی سوق دهیم، اتفاق خوبی نیست و آنچه از ظاهر انسانها دیده میشود با آنچه در درون آنهاست میتواند از زمین تا آسمان متفاوت باشد و اینکه بسیاری از هنرمندان و چهرههای مشهور هم میتوانند در درون خودشان غمها و ناگفتههای زیادی داشته باشند و هیچ کس از درون دیگران خبردار نیست، بنابراین نمیتوان قبل از خواندن آخرین دستنوشتههایش قاطعانه در خصوص انگیزه و آنچه بر او گذشته است قضاوت نمود، اما او خوب میدانست که الگوی بسیاری از جوانان امروزی است و چه بهتر بود که در انتخاب این پایان تلخ، کمی بیشتر تامل میکرد.
از طرفی عمدتاً افراد خلاق و نخبه به همان نسبت هم دارای پیچیدگیهای فکری و ذهنی خاصی هستند و گاهی انتخابها و اقداماتشان هم میتواند مانند آثارشان سرشار از اتفاقات غیرمنتظره باشد.
مرگ پوراحمد نشان داد که همه انسانها در هر شرایط و موقعیتی میتوانند در معرض افسردگی و پایان غیرمنتظره باشند. در خصوص خودکشی تاکنون پژوهشها و نظریههای بسیاری مطرح شده است و در راستای کاهش و کنترل آن هم راهکارهای زیادی توصیه شده است.
در نگاه کلان لازم است دولت و نهادهای حاکمیتی با اعمال سیاستهای کلان و با ایجاد شادی و امید در جامعه به کاهش این مقوله کمک کنند، اما این پدیده در سطح خرد و مسائل روانشناختی دارای پیچیدگیهای بیشتری است و مهمترین کسانی که میتوانند در ممانعت از خودکشی و کمک به انسانها اقدام کنند دوستان و نزدیکانشان هستند که شاید با کمی دقت و حساسیت بیشتر روی رفتارها و نگرشهای افراد در صورتی که نشانههای اندوه، یاس، افسردگی و ستایش مرگ را در رفتار و کنشهای مجازیشان مشاهده کنند از طریق همدلی، گفتگو و حمایت بیشتر از آنها امید را در دل آنها زنده و از طریق معرفی به مشاور و روانشناس بتوانند مانع از تصمیمات غیرمنتظره آنها شوند.
بنابراین در شرایط فعلی با وجود تمام سختیها و ناملایمتهایی که در زندگی وجود دارد، بهتر است پیامآور امید و زندگی باشیم چرا که در دورهای هستیم که میتواند آبستن اتفاقات و تحولات زیادی خصوصاً در حوزه فناوری و رشد علم باشد که ماندن و مشاهده آنها میتواند جذابیت و لذت بیشتری داشته باشد تا اینکه بخواهیم به صورت خودخواسته خود را از دیدن فردایی که میتواند متفاوت از امروز باشد محروم کنیم، پس زندگی همچنان ارزش زیستن دارد.
*دکترای جامعهشناسی فرهنگی